خلاصه کتاب:
آهار دختری است که سرنوشت، بیرحمانه در بیستسالگی او را بیوه میکند. برای فرار از ازدواجی ناخواسته با مردی که هم سن پدرش است، چارهای جز پناه بردن به اتاق اردوان پاشا نسب، برادر شوهر سابقش، ندارد. مردی که برخلاف ظاهر سرد و مغرورش، عشق را دوباره در دل آهار زنده میکند. اردوان، جوانی سرکش و بیباک، پس از دو سال دوری، به ایران و خانهاش بازمیگردد؛ بازگشتی که او را در برابر عشقی ممنوعه قرار میدهد—بیوهی برادرش، زنی که برای فراموش کردنش از ایران گریخته بود. اما سرنوشت، بازی تازهای را آغاز کرده است. آهار برای رهایی از سرنوشتی که دیگران برایش رقم زدهاند، به اردوان پناه میآورد و این نزدیکی، زخمهای کهنه را دوباره باز میکند...
خلاصه کتاب:
داستان زندگی زمینداران و کارگرانشان در مزرعههای خانوادگی در حومه لاهور پاکستان، تصویری جالب از محیط و انسانهایی خاص میدهد. خدمتکاران خانههای اشرافزادهای فئودال، روستاییانی که به یاری او چشم دوختهاند، و دوستان و آشنایان که در شهر زندگی میکنند را تجربه کردهاند، در برابر چالشهای ناشی از تغییر و دست دادن سنتها قرار میگیرند. آنها باید با این دگرگونیهای حمایتی روبهرو شوند و آماده شوند تا با جنبههای ناشناختهای زندگی سازگار شوند.
خلاصه کتاب:
اکنون مادریام با دو فرزند، برآمده از آن است که شاید من نبودم، اما از درسهای مسیر زندگی. زمانی دخترکی بودم پرشور، مست عشق و شور زندگی؛ برای لمس لحظههای ناب، عاشق پسری با چشمان آبی، رانندههای مینیبوسی کوچک. آنقدر در حس و حال فروغ غرق بودم که تمام ابیاتش را با عشق زمزمه میکردم و باور داشتم. اما زندگی، همان بازیگری ناشناخته، قصهاش را جور دیگری برایمان نوشت و او را به راهی متفاوت فرستاده شد.
خلاصه کتاب:
این داستان، قصهای دختری به نام رها است که آزار شوهرخواهرش را میگیرند و بار سنگین این راز را بر دوش میکشند. او خود را مقصر میداند و در ترس از فروپاشی خانوادهاش، تصمیم به سکوت گرفته است. رها برای فرار از این سایهی تاریک، محل زندگیاش را ترک میکند و در این مسیر عشقی یکطرفه میشود. این سفر، سفری است به دل ها و زخم ها؛ آیا رها میخواهد خود را سنگین کند، میکند و را نجات میدهد، یا در گرداب بیپایان این درد خواهد رفت؟
خلاصه کتاب:
امید، دکتری جذاب و دوستداشتنی که کمتر کسی از او دل نمیبرد، همواره از صحبتهای عشق و ازدواج خسته بود و به آنها اهمیتی نمیداد. او هرگز فکر نمیکرد که سفر به روستایی دورافتاده مسیر زندگیاش را تغییر دهد. اما با دیدن دختری با چشمان رنگین و روحیهای بازیگوش، تمام وجودش دگرگون شد. او بدون توجه به موانع و سنگریزههای مسیر زندگی، با تمام وجود به سمت این عشق دوید. درست وقتی که فکر میکرد چیزی بین او و معشوقش نمانده، رازهای مدفون از گذشتههای دور ظاهر شدند و باعث شدند تا سرنوشت پیچیدهتری برای امید و سلما رقم بخورد.
خلاصه کتاب:
نفس، دختری سرزنده، لجباز و یکدنده است که در دانشگاه همیشه با همکلاسیاش، رادین، درگیر است. آنها دائم با هم مشاجره میکنند و سعی دارند یکدیگر را اذیت کنند. اما به مرور زمان، اتفاقاتی رخ میدهد که همه چیز را تغییر میدهد و رابطه پرتنش آنها به مسیری غیرمنتظره کشیده میشود...
خلاصه کتاب:
همهچیز در هالهای از بوی خون غرق شده بود. عطری کهنه از جنایت، پس از سالها بار دیگر در جانِ حوا زنده شد، و انگشتِ اتهام، با خطی تیره، بر سایهی عشق فرود آمد. ذهنش پر از ابهام بود، اما او دیوانه نبود؛ یقین داشت که تنها خودش حقیقت را میداند و اینان بودند که با برچسب دیوانگی، به دنبال راه گریزی برای خود میگشتند. میخواستند او را مجنون جلوه دهند تا بار گناه از شانههایشان سبک شود، اما چه کسی قادر بود پرده از راز حقیقت بردارد؟
خلاصه کتاب:
با کلافگی گفتم: اصلاً کسی به فکر من بود؟ کسی حس کرد نبودم؟ همه به یکباره ساکت شدند، پس با لحن تندتری ادامه دادم: سکوت که یعنی رضایت، نه؟ نگار با اخم و حرص گفت: آره آره، نبودنتو خیلی حس کردیم عزیزم. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و گفتم: آره، میدونم چقدر دلتون برام تنگ شده بود. ناگهان چشمم به اون دختر افتاد که مثل سایه به ایمان چسبیده بود و انگار حسابی داشت لذت میبرد. نگاهی به ایمان انداختم و گفتم: خوش میگذره، نه؟ ایمان با عصبانیت جواب داد: به تو چه ربطی داره؟ حسود. چشامو باریک کردم و گفتم: حسود؟ حسود عمهی خودته.
خلاصه کتاب:
داستان درباره دختری به نام رایحه است که در خانوادهای سختگیر بزرگ شده؛ پدر و برادرش رفتار سرد و خشن با او دارند. با این حال، رایحه در رشتهی طراحی دانشگاه موفق است و همیشه از طرف استادانش مورد تشویق قرار گرفته. اما در دلش رازی پنهان دارد؛ او به پسری به نام پیمان، یکی از همدانشگاهیهایش، دل بسته و به صورت مخفیانه با او ارتباط گرفته. این رابطه پنهانی تا جایی پیش میرود که دیگران از آن باخبر میشوند. رایحه اما در همین میان متوجه حقیقت تلخی میشود؛ پیمان با نیتی انتقامجویانه به او نزدیک شده است. چرا؟ این را باید خودتان در ادامه داستان بخوانید...
خلاصه کتاب:
جعبههای شیرینی رو محکمتر از قبل تو دستم گرفتم و وقتی دیدم در بازه، بدون معطلی وارد شدم. این خونه نبود، یه کاخ بود! با هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر شگفتزده میشدم. درست تا لحظهای که به انتهای حیاط رسیدم و ایستادم. جلو روم یه در باز بود و کمی اونطرفتر پلههایی که به طبقه بالا میرفت. نگاهی به اون پلههای طولانی انداختم و با خودم گفتم: من که عمراً با این جعبهها بتونم برم بالا. شالم رو مرتب کردم، صدایم رو صاف کردم و گفتم: _ سفارشتون رو آوردم، میشه لطفاً دم در بیاید؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.