خلاصه کتاب:
در دل تاریکیهای یک باند مافیایی، اردوان چیزی را پنهان کرده که از هر جرم و جنایتی برایش خطرناکتر است: عشق به دختری به نام سوگند. اما عشق همیشه راز نمیماند... اوستا، برادر سوگند، وقتی از این دلدادگی و خطر پیشرو باخبر میشود، نقشهای میچیند تا اردوان را از سازمان بیرون بکشد. اما سازمان بیرحمتر از آن است که اجازه دهد مهرههایش بهسادگی فرار کنند. همهچیز در شب عروسی به اوج میرسد؛ شبی که حقیقت با چهرهای زشت ظاهر میشود. تصاویری باورنکردنی، تهمت یا واقعیت؟ در این شب شوم، مرزی باقی نمیماند میان عشق و نفرت، وفاداری و خیانت...
خلاصه کتاب:
خسروخان، مردی با گذشتهای خونآلود، سالها پیش دختری را به عقد خود درآورد، به اجبار، نه از سر عشق. ثنا اما تاب نیاورد؛ رازهای ناگفته در دل داشت و مرگش، خودخواسته یا نه، رازآلود باقی ماند. سالها میگذرد و تنها چیزی که از ثنا باقی مانده، نوهایست به نام روجا؛ آرام، نجیب، بیخبر از طوفانی که در راه است. با ورود مردی غریبه به شهر، تمام تارهای آرامش از هم گسسته میشود. او از گذشته سخن میگوید، از سهمی که از میراث خسروخان طلب دارد، از رازی که خاک نگهش نداشته. اما وقتی خواستهاش رد میشود، راه مصالحه را میبندد و راهی دیگر پیش میگیرد... راهی که به روجا ختم میشود؛ دختری که بیخبر است قرار است مهرهی اصلی یک بازی مرگبار باشد.
خلاصه کتاب:
باربد مهرزاد، مرد جوانی در آستانه ۲۹ سالگیست که غرور، مهمترین اصل زندگیاش به شمار میرود. او به خودخواهیاش افتخار میکند و تغییر مداوم در روابط عاشقانه را نوعی لذت تمامنشدنی میداند. صاحب یک امپراتوری در صنعت هواپیماییست و زندگیاش پر است از عشقهای موقت و بیسرانجام. او به زنان فرصت نزدیکی میدهد، اما پیش از آنکه رابطهای عمیق شکل بگیرد، همه چیز را تمام میکند... اما اینبار، اتفاقی رخ میدهد که همه قواعد بازیاش را به هم میریزد...
خلاصه کتاب:
تمام آرزوی آلساندرو دی لوسی، پسری بود که نامش را زنده نگه دارد؛ اما پس از هجده ماه زندگیای که در آن هیچ گرمایی جریان نداشت، تنها خواسته ترزا، رهایی از این پیوند بیجان بود. قصه از آنجا آغاز شد که آلساندرو برای بستن قرارداد با پدر ترزا پا به خانهشان گذاشت. ترزا با دیدن او، دل باخت؛ دلباخته مردی شد که با جذابیت و لبخندهایش دل خیلیها را ربوده بود، اما برای او، دختر ساده و آرامی چون ترزا، حتی نگاهی نداشت. با این حال، پدر ترزا که برق نگاه دخترش را دید، تصمیم گرفت این مرد را داماد خود کند؛ به امید آنکه این وصلت، ثمرهای چون وارثی از گوشت و خونشان به دنیا بیاورد.
خلاصه کتاب:
حامیا، پسرِ سوختهی آن شبِ بیپایان، کودکیست که آتش، خانوادهاش را بلعید و دستانش را زخمی جاودانه کرد. در پناه خاله و مردی که قانون خانهاش را با شرطی سخت نوشت: "بارش را خواهر خود بدان." اما سالها گذشت... دو دلِ خاموش، بیآنکه نامی بر عشقشان بگذارند، در سکوت با هم رشد کردند. تا روزی که یک اشتباه ناخواسته از سوی بارش، پدرش را به تصمیمی میرساند که آیندهی آنها را میسوزاند، درست مثل گذشته. و در هیاهوی این آوار، گذشتهای از خاکستر برمیخیزد. رازی که سالها در دل سکوت مانده و آتشی که شاید آنقدرها هم بیعلت نبوده... گمشدهای، با بوی دود و خاطراتی گمشده، بازمیگردد؛ تا حامیا بفهمد، گذشته هنوز تمام نشده است...
خلاصه کتاب:
فیاض مردیه که زخم خوردهی گذشتهست. تو نوجوونی، وارد رابطهای با یه زن خوشگل و مرموز میشه و اون تجربهی عجیب و ناپاک، ذهنش رو بههم میریزه. از اون موقع دیگه به هیچ زنی اعتماد نداره و بیزاره ازشون. حالا برگشته تا با نزدیک شدن به دختر اون زن، گذشتهشو جبران کنه... یا شاید هم تلافی.
خلاصه کتاب:
یاس یه دختر احساسیه که وابستهی امیر میشه؛ مردی که از زنش جدا شده و یه بچه هم داره. پدر یاس با این رابطه مخالفه و از اون طرف، خودِ امیرم کمکم پشیمون میشه. تو همین گیر و دار، ارشام از راه میرسه و خواستگاری میکنه. یاس و ارشام با هم ازدواج میکنن، اما همهچی وقتی عجیب میشه که میفهمیم امیر، شوهر دخترخالهی ارشامه... و این شروع یه ماجرای جدیده.
خلاصه کتاب:
این رمان دربارهی دختریه به اسم تینا که آرزوشه یه روز بره آمریکا. باباش قبول میکنه، ولی یه شرط میذاره: باید همهی درسا و واحدای دانشگاه رو پاس کنه. تینا هم با انگیزه ادامه میده، اما تو دانشگاه گیر یه استادی میافته به اسم امیرعلی که از همون اول باهاش سر لج میافته و داستان از همینجا شروع میشه...
خلاصه کتاب:
احساس میکنم همه چیز تهی و بیمعناست... مثل افتادن توی یک دره، جایی که فقط یک بند نازک ازم باقی مونده که به شاخهای خشک چسبیده. نه راه نجاتی هست، نه رهایی. فقط کنار ایستادم و دارم به زندگیم نگاه میکنم. زندگیای که دیگه حتی ارزش اشک برای چیزهای گذرا رو هم نداره.
خلاصه کتاب:
کارن مارشال، جنایتکاری بیاحساس و بیرحم، پس از ماهها تعقیب، دستگیر میشود. اما حالا که در زندان است، هیچکس نمیتواند از او حرفی بکشد. سکوت سرد و نگاههای مرموزش مأموران را به این فکر میاندازد که شاید با یک روانپریش طرفاند. همینجاست که پدرِ رستا، افسر کارکشتهی پلیس، دختر روانشناسش را وارد میدان میکند؛ کسی که باید ذهن تاریک کارن را بخواند… و رازهای پنهان را بیرون بکشد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.